بهانه می کند  تو را

دلم برای درد خویش

برای حرفهای تو

برای قلب سرد خویش

ز یاسها شنیده ام

حدیث بوی خوب تو

دلم پر از جوانه شد

به یمن خاک کوی تو

هزارمین شب است این

دلم فسرده گشته است

سکوت غم گرفته ام

فغان و ناله می زند

چه با کنایه می زند:

که بی حضور سبز تو

چه شنبه ها؛

که جمعه شد

چه جمعه ها؛

که شنبه شد

 

 

من و پنجره و جمعه دست در دست انتظار پشت حوصله ي باغ بيدار نشسته ايم تا مبادا روزي كه مي آيي خواب به سراغمان بيايد! راستي براي چندمين بار شكوفه هاي بهارنارنج دلم به شوق آمدنت شكوفا شدند و در خزان نيامدنت بر زمين ريختند، پس كي مي آيي؟ وقتي اشك ميهمان آسمان چشمان من مي شود،در عصر نيامدنت مي فهمم كه هنوزبايد شمع روشن كند. آخر تا چند جمعه ي ديگر مي توانم تاب بياورم؟ شمع دلم آب شد، پس كي مي آيي؟