بیدار شو ای دل!
بیدار شو ای دل بیدار شو،بگذار هردو بنالیم، بگذار به یادت بیاورم درخشندگی روزگاری را که کسانی بودندآزاد و وارسته، از همه علایق گسسته، کسانیکه رفتند برای آزادی، برای آزادی باورهایمان،ایمانمان،عشقمان، آزادی پروانه هایمان ، ازادی من و تو ،ازادی..
به یاد می آوری پیمان نامه ای را که با آنان نوشتیم و با سر انگشتان خونین بر آن مهرو وفاداری نهادیم ... مگر پیمان نبستیم که آغازین فریادهامان را فراموش نکنیم؟مگر پیمان نبستیم که بندهای اسارت شیطان را از خود جدا سازیم؟مگر هم پیمان نشدیم تخیلات مزاحم در خلوتمان راه نیابد؟دیدمان معنی یابد نگاه هایمان در چنگال هوسهایمان اسیر نشود؟ و گوشهایمان محرم اسرار ملکوت گردد؟
... مگر هم پیمان نشدیم که ادامه دهیم راهی را که عاشقان با خون آغاز کردند؟ مگر هم پیمان نشدیم...
اما افسوس،افسوس که جهان تیره وجودمان خورشید را بلعیده است... افسوس که نگاه هایمان پست، ترانه هایمان پوچ ، صدایمان خاموش و لبخندهامان بی معنی گشته آخر چرا؟ چرا؟ این همه پیمان و فراموشی... مگر غفلت و فراموشی انسان را حد و مرزی نیست!؟
با من گریه کن، با دانه های اشکم هم نوا شوآری بر این همه غفلت گریه کن شاید سیل اشک هایمان گوشه ای از دنیای تاریک غفلتمان را بشوید و بار دیگر چون گذشته، نور پدیدار گردد.
آزادم بگذار آزادم بگذار می خواهم فغان سر دهم از درد فراغ بنالم از آن زمانیکه مرغان بلند پرواز کوله بار بر ما به ودیعه نهادند و در شوق وصال بال و پر گشودند.
افسوس که بیماری فراموشیت تو را به خیانت واداشته است، افسوس که نا خواسته بال و پر خونین شان را زیر پای خود له کردی .
افسوس ... بگذار شرح این فراق را با نوای بی نوایی بگویم،شاید از بار سنگینی که قلل کوه ها را به زمین می ساید بکاهم، بگذار...
اما هنوز در انتهای کومه ی تاریکی شعاعی از نور کور سو می زند پس بیدار شو،بیدار شو،که در انتظاری بیداری و ادای دین فراموش شده ات بی صبرانه اشک می ریزم.
بیدار شو وقت تنگ است بیدار شو ای دل
به یاد می آوری پیمان نامه ای را که با آنان نوشتیم و با سر انگشتان خونین بر آن مهرو وفاداری نهادیم ... مگر پیمان نبستیم که آغازین فریادهامان را فراموش نکنیم؟مگر پیمان نبستیم که بندهای اسارت شیطان را از خود جدا سازیم؟مگر هم پیمان نشدیم تخیلات مزاحم در خلوتمان راه نیابد؟دیدمان معنی یابد نگاه هایمان در چنگال هوسهایمان اسیر نشود؟ و گوشهایمان محرم اسرار ملکوت گردد؟
... مگر هم پیمان نشدیم که ادامه دهیم راهی را که عاشقان با خون آغاز کردند؟ مگر هم پیمان نشدیم...
اما افسوس،افسوس که جهان تیره وجودمان خورشید را بلعیده است... افسوس که نگاه هایمان پست، ترانه هایمان پوچ ، صدایمان خاموش و لبخندهامان بی معنی گشته آخر چرا؟ چرا؟ این همه پیمان و فراموشی... مگر غفلت و فراموشی انسان را حد و مرزی نیست!؟
با من گریه کن، با دانه های اشکم هم نوا شوآری بر این همه غفلت گریه کن شاید سیل اشک هایمان گوشه ای از دنیای تاریک غفلتمان را بشوید و بار دیگر چون گذشته، نور پدیدار گردد.
آزادم بگذار آزادم بگذار می خواهم فغان سر دهم از درد فراغ بنالم از آن زمانیکه مرغان بلند پرواز کوله بار بر ما به ودیعه نهادند و در شوق وصال بال و پر گشودند.
افسوس که بیماری فراموشیت تو را به خیانت واداشته است، افسوس که نا خواسته بال و پر خونین شان را زیر پای خود له کردی .
افسوس ... بگذار شرح این فراق را با نوای بی نوایی بگویم،شاید از بار سنگینی که قلل کوه ها را به زمین می ساید بکاهم، بگذار...
اما هنوز در انتهای کومه ی تاریکی شعاعی از نور کور سو می زند پس بیدار شو،بیدار شو،که در انتظاری بیداری و ادای دین فراموش شده ات بی صبرانه اشک می ریزم.
بیدار شو وقت تنگ است بیدار شو ای دل
+ نوشته شده در ۱۳۸۶/۰۶/۰۹ ساعت توسط A محمدزاده
|